معنی بدبخت و فقیر

حل جدول

بدبخت و فقیر

فلک‌زده


بدبخت

فلک زده

لغت نامه دهخدا

بدبخت

بدبخت. [ب َ ب َ] (ص مرکب) بی طالع. بی نصیب. بداختر. غیرمقبل. (از ناظم الاطباء). شقی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی، ترتیب عادل بن علی). سیه روز. سیه روزگار. سیاه روز. نحس. منحوس. شقی. شقیه. مقابل خوشبخت. نیک بخت، سعید. (یادداشت مؤلف). تیره بخت. تیره روز. سیه بخت. سیاه بخت. فلک زده. شوربخت. بیچاره:
گر نه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس.
رودکی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر.
فردوسی.
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد.
فردوسی.
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که هموارش از دردباید گریست.
فردوسی.
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آبادبوم.
فردوسی.
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد
تا کور شود دشمن بدبخت نگونسار.
فرخی.
هنرها ز بدبخت آهو شود
ز بخت آوران زشت نیکو شود.
(گرشاسب نامه).
از کار تو دانی که بیگناهم
هرچند تو بدبخت وتنگ حالی.
ناصرخسرو.
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطا کار ناپاک ناپاک تن.
(از قصص الانبیاءص 77).
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختی رسد و نه اینچنین سخت.
نظامی.
چون دید مرآن اسیر بدبخت
بگرفت زمام ناقه را سخت.
نظامی.
نگهداراز آموزگار بدش
که بدبخت و گمره کند چون خودش.
سعدی (بوستان).
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.
سعدی (بوستان).
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه.
سعدی (گلستان).
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی (گلستان).
آنرا که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هر که باز نیست.
وحید قزوینی.
- امثال:
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401).


فقیر

فقیر. [ف َ] (اِخ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه. آب آن از چشمه ٔ فقیر و محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

فقیر. [ف َ] (ع ص، اِ) درویش که به اندازه ٔ کفایت عیال مال دارد یا درویشی که اندک چیزی دارد و قوت میسر باشد او را. ج، فقراء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). درویش. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). بی چیز. (یادداشت مؤلف). گدا. بیچاره. نادار. (یادداشت مؤلف). درویش که قوت و کفایت چند روزه ٔ عیال داشته باشد. مسکین. آنکه بسیار محتاج است و هیچ چیز ندارد. (غیاث از منتخب):
برنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی.
سعدی.
مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خامش بود.
سعدی.
نه بم دارد آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.
سعدی.
|| شکسته استخوان پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شتر بینی بریده جهت رام شدن. || گو که نهال خرما نشانند در آن. ج، فُقُر. || جوی گرداگرد نهال خرما. (منتهی الارب). || چاههائی که یکی بسوی دیگری روان باشد. || زمین نرم که در آن چاهها برابر و مقابل کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دهانه ٔ کاریز و آب راهه ٔ کاریز. (منتهی الارب).


بدبخت کردن

بدبخت کردن. [ب َ ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) به روز سیاه نشاندن. سیه روزگار کردن. بداختر و بی طالع گردانیدن. اِشقاء؛ بدبخت کردن. (تاج المصادر بیهقی):
نگه دار از آموزگار بدش
که بدبخت و گمره کند چون خودش.
سعدی (بوستان).

فارسی به عربی

فقیر

فقیر


بدبخت

اشف، بائس، تعش، حزین، سیء الحظ

فرهنگ عمید

فقیر

تنگ‌دست، تهیدست،
فاقد امکانات: شهرستان فقیر،
(تصوف) سالک،


بدبخت

بداختر، شوربخت، تیره‌بخت، نگون‌بخت، بی‌طالع،

عربی به فارسی

فقیر

تهیدست , تهی , خالی , تنگدست , فقیر , مسکین , بینوا , بی پول , مستمند , معدود , ناچیز , پست , نامرغوب , دون

مترادف و متضاد زبان فارسی

فقیر

بیچاره، بی‌نوا، تنگدست، تهی‌دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم‌بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند،
(متضاد) غنی

فارسی به آلمانی

بدبخت

Bedauernd, Bedaure, Leidtun, Traurig, Verzeihung

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

بدبخت و فقیر

1404

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری